زندگی یعنی همین

عکس-خاطره-لطیفه-عاشقانه-عارفانه و...

زندگی یعنی همین

عکس-خاطره-لطیفه-عاشقانه-عارفانه و...

خر با سواد

حاکم کوفه در باغ بزرگ قصر ، زیر درخت سرسبزی روی تخت لم داده بود و با اطرافیانش حرف میزد و شوخی می کرد.مرد روستایی بیچاره ای که لباس پاره ای بر تن داشت،در گوشه ای کنار خری ایستاده بود. او خر را به عنوان هدیه برای حاکم کوفه آورده بود.حاکم و اطرافیانش دائم به روستایی و خرش اشاره می کردند.آن ها ، او و خرش را مسخره می کردند و می خندیدند.روستایی بخت برگشته که چیزی جز این خر نداشت تا برای حاکم هدیه بیاورد سرش را زیر انداخته بود و چیزی نمی گفت. حاکم و اطرافیانش آنقدر خندیده بودند که اشک از چشمانشان سرازیر شده بود.آن شکم هایشان را گرفته بودند و با همه ی وجود می خندیدند.یکی گفت: حضرت حاکم خوب به این روستایی و خرش نگاه کنید ، عجیب به هم شباهت دارند!


و با این حرف ، صدای انفجار خنده ی حاکم و اطرافیانش بلند شد.
حاکم گفت:لابد مردک تمام عالم را گشته است تا خری با این شکل و قیافه پیدا کند... 
باز هم صدای خنده بلند شد.مرد روستایی بدون آنکه سرش را بالا بیاورد آرام گفت:شرمنده ام حضرت حاکم ، من غیر از این الاغ چیز دیگری نداشتم که برایتان بیاورم.شما خودتان از صد تا الاغ بیشتر ارزش دارید!
حاکم اشک چشمانش را پاک کرد و با قهقهه گفت: عیبی ندارد در عوض این همه خندیدیم.
یکی از اطرافیان حاکم گفت:اتفاقا عجب خر خوبی آورده ای . ازقیافه اش پیداست که خیلی باهوش است.گمانم با هوش ترین خر دنیا باشد.
مرد روستایی چیزی نگفت.یکی دیگر از درباریان گفت:عجب یال و کوپالی دارد.غلط  نکنم زمانی است بود است ؛ اما تو از بس از او کار کشیده ای ، تبدیل به خرش کرده ای!
با هم صدای خنده ی حاکم و اطرافیانش به هوا بلند شد.یکی دیگر گفت: نگاه کنید چه طوری به ما چشم دوخته است.انگار که طلب پدرش را از ما می خواهد.
حاکم گفت:فکر می کنم متوجه شده است که ما مسخره اش می کنیم.
مردی که درباره ی هوش خر حرف زده بود ، دوباره گفت: من که گفتم خر باهوش است. من حاضرم به این الاغ قشنگ ، خواندن یاد بدهم!
حاکم گفت: به کدامیک ؟ به این خر یا به این روستایی؟!
مرد گفت: قربان ! به این مردک که نمی شود خواندن یاد داد ، اما این خر را می شود با سواد کرد!
صدای خنده در میان باغ پیچید. ناگهان حاکم دست از خنده کشید و گفت: چه گفتی؟ می خواهی به این خر خواندن یاد بدهی؟!
مرد گفت: آری از قیافه اش پیداست که از مرد روستایی باهوش تر است!
مرد منتظر خنده ی حاکم شد؛ اما این بار حاکم نخندید . چشم به چشم مرد دوخت و ناگهان گفت: حالا که چنین ادعایی می کنی باید آن را ثابت کنی.
مرد جا خورد . گفت: قربان اما من ...
حاکم فریاد زد:دیگر حرف نزن!در حضور ما ادعایی کرده ای که باید آن را ثابت کنی باید به این خر خواندن یاد بدهی!
همه ساکت و خاموش شده بودند.مرد روستایی آرام به چهره ی مرد پرادعا نگاه کرد.چهره ی آن مرد از ترس سرخ شده بود.او اصلا تصور نمی کرد که حاکم حرفش را جدی بگیرد.این بود که با ترس گفت:قربان ، بنده ی بی ارزش شوخی کرد.مگر می شود به خر خواندن یاد داد؟!
حاکم با عصبانیت از جا بلند شد و فریاد زد اگر نتوانی این کار رابکنی دستور می دهم سر از بدنت جدا کنند و بعد ادامه داد: اگر بتوانی این خر را با سواد کنی به تو جایزه ی بزرگی خواهم داد.
مرد بیچاره که اصلا فکر نمی کرد با یک شوخی به  چنین دردسر بزرگی بیفتد،خود را روی پاهای حاکم انداخت و با خواهش و التماس  گفت : حضرت حاکم! حداقل چند روزی به من مهلت بدهید. خر که به این زودی خواندن یاد نمی گیرد!
حاکم فریاد زد : برای این کار ،ده روز به تو فرصت می دهم.مهلت خیلی زیادی است وای به حالت اگر نتوانی این خر را باسواد کنی.
حاکم این را گفت و به سمت قصر به راه افتاد.مرد بیچاره افسار الاغ را به دست گرفت و با دنیایی غم و اندوه ، از قصر خارج شد و حیران و سرگردان به سمت خانه رفت. از گفته اش و از اینکه آن روستایی بیچاره را این قدر اذیت و مسخره کرده بود،پشیمان بود. با خودش می گفت:حتما نفرین آن روستایی باعث شد که به چنین عذاب بزرگی گرفتار شوم.
اما دیگر کاری نمی توانست بکند مرگ را جلوی چشمانش می دید. می دانست که اگر مهلت ده روزه ی حاکم تمام شود و او نتواند به خر خواندن یاد بدهد، حاکم ظالم او را خواهد کشت.
مرد بیچاره ، خر را کشان کشان به خانه اش برد و آن را به درختی بست.خر با چشمان درشتش به او زل زده بود.مرد خشمگین به خر گفت: همه اش تقصیر تو است.اگر آن مردک روستایی تو را به عنوان هدیه برای حاکم نیاورده بود.من بیچاره به چنین دردسر بزرگی نمی افتادم. آخر کدام خر تا حالا خواندن یاد گرفته است که تو دومی باشی؟
خر همچنان ساکت و خاموش بود.مرد با دلی آشفته و ناراحت از خانه بیرون آمد . نمی دانست به کجا برود.به ذهنش رسید که خانه و کاشانه اش را رها کند و از آن شهر فرار کند اما می دانست که این کار سودی ندارد.حاکم عصبانی تر می شد و دستور می داد تا او را بگیرند و به چهار میخ بکشند.دنیا در نظرش تیره و تار شده بود. آن قدر ناراحت بود که در گوشه ای نشست و سرش را در میان دستانش گرفته بود و به فکر فرو رفت.
در همین وقت صدای آشنایی شنید.آرام سرش را بلند کرد.چشمش به صورت مهربانی افتاد. او را شناخت.  بهلول بود. سلام کرد. بهلول جواب سلامش را داد و گفت»پ: از شخص درباری مثل شما عجیب است که مانند گدایان در کنج دیواری بنشیند. لابد باز هم حاکم کوفه هوس دیگری به سرش زده و شغل شما را تغییر داده است.شاید از مقام درباری بودن،بر کنار و به شغل شریف گدایی منصوب شده اید؟!
مرد از دیدن بهلول خوشحال شد. او همه را شاد می کرد. مرد ، بهلول را کنارش نشاند و گفت: حق داری!حق داری که مسخره کنی؛ اما اگر می دانستی به چه دردسر بزرگی افتاده ام، حتما دلت برایم می سوخت... کاش شغلم گدایی بود و به این روز نمی افتادم!
بهلول با تعجب گفت:دردسر؟ چه دردسری؟ شما که از صبح تا شب در کنار حاکم مشغول خوشگذرانی هستید، دیگر از کدام دردسر حرف می زنید؟
مرد با نگرانی گفت: همین خوشگذرانی ها کار دستم داده است. حضرت حاکم و سط شوخی بر من غضب فرمود و حالا زندگانیم سیاه شده است.
بهلول با خنده گفت: نکند حضرت حاکم را دست انداخته ای؟!
مرد گفت: کاشکی همین طور بود.در آن صورت  ، مجازات و خلاص می شدم؛ اما حالا چه؟!
بهلول پرسید: پس خودت بگو تا بدانم چه شده است؟ شاید بتوانم کمکت کنم.
مرد گفت: حاکم دستور داده است که من بیچاره در مدت ده روز به الاغی خواندن و نوشتن یاد بدهم.
بهلول با تعجب گفت: چی ؟ ده روز به الاغی خواندن یاد بدهی ؟ حضرت حاکم که از همه ی الاغ ها هم باهوش تر است ، خود نمی تواند در مدت ده روز ، ده کلمه خواندن بیاموزد. آن وقت چگونه چنین درخواستی را از تو کرده است؟!
مرد گفت:خودم کردم که لعنت بر خودم باد!یک روستایی ساده دل که خرش را به عنوان هدیه نزد حاکم آورده بود،مسخره کردم. خداوند هم مرا دچار چنین دردسری کرد...
مرد تمام ماجرا را برای بهلول تعریف کرد.بهلول گفت: حالا که از کار خودت پشیمان شده ای ، من کمکت می کنم.خیالت راحت باشد.در مدت این چند روز ، چنان خر را باسواد می کنیم که بتواند به حضرت حاکم هم درس بدهد!
مرد خوشحال شد. میدانست که بهلول اگر بخواهد ، می تواند ماجرا را به خیر و خوشی تمام کند. بهلول گفت: گره این کار به دست من باز می شود.خوب به حرف هایم گوش کن و هر دستوری که می دهم اجرا کن.
مرد با خوشحالی گفت: به روی چشم.هر چه بگویی انجام می دهم. اگر بتوانی مرا از این غم بزرگ رهایی بدهی ، تا عمر دارم، مدیون تو خواهم بود.
بهلول گفت : امروز به الاغ اصلا غذا نده تا حسابی گرسنه شود. روز دوم مقداری جو لابه لای صفحات یک کتاب بگذار و آن کتاب را جلوی الاغ بگیر. بعد،صفحات آن را ورق بزن تا جوها را لابه لای ورق های کتاب ببیند و با زبان آن ها را بخورد.یک روز درمیان این کار را بکن یعنی یک روز الاغ را گرسنه نگه دار و روز دیگر جو در بین ورق های کتاب بریز و به الاغ بده. چون گرسنه است ، همین که کتاب را ورق بزنی ، با زبان ، جو ها را برمی دارد و می خورد.این کار را تا روز نهم انجام بده . روز دهم ، الاغ را گرسنه نگه دار و حیوان را با کتاب نزد حاکم ببر. اما مرقب باش روزی که پیش حاکم می روی ، لای ورق های کتاب جو نگذار. در حضور حاکم ، کتاب را جلوی الاغ باز کن و آن را ورق بزن.
 مرد با خوشحالی به خانه رفت و دستور بهلول را انجام داد. الاغ که از شدت گرسنگی بی تاب شده بود ، از لای ورق های کتاب با اشتها جو ها را با زبان برمی داشت و می خورد. بعد منتظر می ماند تا مرد کتاب را ورق بزند و او بتواند جوهای میان ورق های دیگر را هم بخورد.
چند روز گذشت. الاغ کم کم به این کار عادت کرد . او بر اثر گرسنگی زیاد، هر وقت مرد کتاب را جلویش می گذاشت، با اشتها روی صفحه زبان می زد و جوها را می خورد.بعد منتظر ورق خوردن کتاب می ماند.
بالاخره ده روز تمام شد.مرد، افسار الاغ را در دست گرفت و کتاب بزرگ را هم زیر بغل زد و به حضور حاکم رفت.حاکم و درباریان با اشتیاق منتظر بودند. درباریان با دیدن مرد که با الاغ وارد محوطه ی قصر شد، متعجب شدند. آن ها تصور می کردند که مرد تنها یک راه برای فرار از مجازات مرگ دارد و آن این است که خودش را به پای حاکم بیندازد و از او طلب بخشش کند.اما وقتی دیدند که او آرام و مطمئن وارد محوطه ی قصر شد،حیران  ماندند. حاکم با دیدن مرد ، نگاه تمسخر آمیزی به او انداخت و گفت : پس آمده ای که به حرفت عمل کنی؛ اما چرا این الاغ بیچاره را به این روز انداخته ای. از شدت لاغری نای راه رفتن ندارد.
مرد گفت: قربانتان گردم. این الاغ بیچاره ده روز شبانه روز درس خوانده و زحمت کشیده است ، حق بدهید که لاغر شود.
درباریان خندیدند.حاکم گفت:وای به حالت اگر الاغ را با سواد نکرده باشی.دستور می دهم همین جا خونت را بریزند.
مرد در حضور حاکم ،کتاب را جلوی الاغ گذاشت. الاغ که از شدت گرسنگی بی تاب شده بود. هب عادت هر روز فورا پوزه اش را به میان صفحه ی کتاب برد؛ اما از جوهای هر روزی خبری نبود.سرش را بلند کرد و بنای عرعر گذاشت.مرد کتاب را ورق زد. الاغ دوباره پوزه اش را جلو آورد و به صفحات کتاب زبان زد. اما باز هم از جو خبری نبود.پس دوباره سرش را بالا آورد و عرعر کرد.درباریان فقط می خندیدند.مرد و الاغ این کار را آن قدر ادامه دادند تا تمام صفحات کتاب ورق خورد.الاغ وقتی که دید حتی یک دانه جو در میان ورق های کتاب نیست ، سرش را بلند کرد و از شدت گرسنگی بنای عرعر گذاشت.حاکم و حاضران از شدت تعجب دهانشان باز مانده بود. درباریان در گوش هم زمزمه می کردند و می خندیدند. مرد جلو حاکم آمد، تعظیمی کرد و گفت: قربان ! ملاحظه فرمودید که الاغ صفحات کتاب را ورق زد و آن را خواند. امیدوارم توانسته باشم به حرفم عمل کنم.
حاکم می دانست که کاسه ای زیر نیم کاسه است.چشم دواند و ناگهان بهلول را در میان جمع دید که با رضایت می خندید ، فهمید که او این نقشه را کشیده است . سرش را تکان داد و به مرد گفت: البته این الاغ سرش را میان کتاب برد و آن را ورق زد بعد هم بنا کرد به عرعر کردن. ولی ما مطمئن نیستیم که او کتاب را خوانده باشد.از عرعر کردن الاغ که نمی شود چیزی فهمید!
رنگ از روی مرد پرید.دوباره ترس و وحشت همه ی وجودش را گرفت. به لرزه افتاد و با التماس نگاهی به بهلول کرد . بهلول آرام از میان جمعیت جدا شد. نزدیک حاکم آمد و گفت:حضرت حاکم به سلامت بادا.البته که شما سخن حقی فرمودید؛ اما این که جناب حاکم زبان الاغ ها را نمی داند دیگر تقصیر ما نیست.این مرد الاغ را با سواد کرده و حیوان هم به زبان خودش آن را برای حضرت حاکم خوانده است، حالا این مشکل حضرت حاکم است که زبان الاغ ها را نمی داند. 
حاکم از شدت خشم سرخ شد اما در مقابل حرف بهلول حتی کلمه ای نمی توانست بگوید. مدتی در محوطه قصر قدم زد،  بعد با خشم گفت: گفته بودم که اگر این مرد بتواند خر را باسواد کند به او جایزه ای خواهم داد؛ این خر باسواد جایزه ی اوست.آن را بردار و برو.
مرد که ده روز تمام از وجود الاغ عذاب کشیده بود، ازشنیدن این حرف از جا پرید و فریاد زد: نه حضرت حاکم من این جایزه را نمی خواهم هر چه می کشم از دست همین الاغ لعنتی می کشم. از روزی که این الاغ را دیدم ، بدبختی من شروع شد تا عمر دارم از الاغ بدم می آید.
و بعد،هراسان و نالان از قصر بیرون دوید... .

نظرات 0 + ارسال نظر
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد