زندگی یعنی همین

عکس-خاطره-لطیفه-عاشقانه-عارفانه و...

زندگی یعنی همین

عکس-خاطره-لطیفه-عاشقانه-عارفانه و...

عشق بی پایان

 

پیر مردی صبح زود از خانه اش خارج شد در راه با ماشینی تصادف کرد و صدمه دید 

عابرانی که رد می شدند به سرعت او را به اولین درمانگاه رساندند... 

پرستاران ابتدا زخمهای او را پانسمان کردند و به او گفتند :  

"باید ازت عکسبرداری بشه تا مطمئن بشیم جائی از بدنت آسیب دیدگی یا شکستگی نداشته باشه" 

پیرمرد غمگین شد و گفت عجله دارد و نیازی به عکسبرداری نیست. 

پرستاران از او دلیل عجله اش را پرسیدند 

او گفت: همسرم در خانه سالمندان است و من هرروز صبح به آنجا می روم و صبحانه را با او میخورم.امروز به حد کافی دیر شده نمی خواهم تاخیر من بیشتر شود! 

یکی از پرستاران گفت : خودمان به او خبر می دهیم تا منتظرت نمامد. 

پیرمرد گفت : خیلی متاسفم او آلزایمر دارد چیزی را متوجه نخواهد شد! او حتی مرا هم نمیشناسد! 

پرستار با حیرت گفت : وقتی که نمیداند شما چه کسی هستید چرا هر روز صبح برای صرف صبحانه پیش او میروید؟ 

پیر مرد با صدائی گرفته گفت : اما من که میدانم او چه کسی است !

نظرات 0 + ارسال نظر
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد